
در تالار سازمان ملل،
قرآن را بالا بُرد، قلبها لرزید.
نگاهها خیره، زمان ایستاد.
کلام خدا نامش را در آسمانها بالا بُرد.

در تالار سازمان ملل،
قرآن را بالا بُرد، قلبها لرزید.
نگاهها خیره، زمان ایستاد.
کلام خدا نامش را در آسمانها بالا بُرد.

رمان «جاسوس امین»، به قلم الهام صفار، چون مشعلی در دل تاریکیهای سامرای عباسی میدرخشد و خوانندهی نوجوان را به دنیایی پر از راز، خطر و امید میکشاند. این داستان تاریخی پرهیجان ، قصهی امین است؛ پسری هفدهساله که در گرداب ناچاری و کینه گرفتار میشود، اما سرنوشت او را به مسیری میبرد که قلب و روحش را برای همیشه دگرگون میکند.
داستان در کوچههای خاکی و قصرهای پرشکوه سامرا جان میگیرد، جایی که دیوارها رازهای ناگفته را زمزمه میکنند. امین، با ازدستدادن سرپرستانش ، به دام انتخابی نادرست میافتد و بهعنوان برده به قصر خلیفه فرستاده میشود. کینهای که از شیعیان در دل دارد، او را به بازی خطرناکی از فریب و جاسوسی میکشاند. اما در این مسیر، مهربانی انسانهایی چون ابوعمرو و جرقهی عشقی که در قلبش برای حلما شعله میکشد، او را به بازنگری در باورهایش وامیدارد. لحظهای که امین سایهای مرموز را پشت پنجرهی حجره میبیند، با دستاری که چهرهاش را پنهان کرده، چنان قلب خواننده را به تپش میاندازد که انگار خود در آن شب تاریک ایستاده است.
الهام صفار با قلم روان و روایتی پرکشش، سامرای قرن سوم هجری را چنان زنده بازآفرینی کرده که بوی بازار، غوغای قصر و زمزمهی حقیقت در گوش خواننده طنینانداز میشود.
«جاسوس امین» بیش از یک قصهی تاریخی است؛ دعوتی است به شجاعت برای روبهروشدن با اشتباهات و یافتن حقیقت در میان سایههای فریب. این رمان به خوانندگان نوجوان میآموزد که حتی در تاریکترین لحظهها، یک انتخاب درست میتواند راه را به سوی آزادی هموار کند.
مخاطب پیشنهادی این داستان نوجوانانی هستند که به داستانهای تاریخی پرهیجان با درونمایههای عاطفی علاقه دارند.
«جاسوس امین» قصهای است که از اسارت و کینه خلق میشود، اما با عشق و حقیقت به نور میرسد.

رمان «در اسارت نفرت»، نگاشتهی عطیه سادات صالحیان، چون نغمهای کهن در گوش تاریخ طنین میاندازد و خوانندگان نوجوان را به شام و مکهی روزگار پیامبر اکرم (ص) میبرد؛ سرزمینی که در آن غبار کاروانها با نوای رحمت نبوی درآمیخته و سایهی اسارت، دلهای امیدوار را به آزمون میکشد. این روایت تاریخی پرشور، قصهی دو برادر ایرانی به نام های روزبه و سام، است که در گرداب اندوه و نفرت، راهی به سوی ایمان و رهایی میجویند.
داستان از تلخی جدایی جان میگیرد. روزبه و سام، که همراه پدرشان در کاروانی تجاری عازم شام هستند، گرفتار تندباد سرنوشت میشوند. اسارت، آنها را از یکدیگر دور میکند و هر یک را به سویی از این جهان پرآشوب میکشاند. روزبه، با قلبی زخمخورده، در مسیری پرراز گام برمیدارد که او را با چهرههایی چون سلمان پارسی، یار وفادار پیامبر (ص) پیوند میدهد. این سفر، تنها جستجویی برای بازیافتن سام نیست؛ بلکه سفری است به ژرفای ایمان، جایی که مهربانی پیامبر (ص) و سلوک یارانش،غم و تاریکی را از دل روزبه میزداید.
عطیه سادات صالحیان با نثری خوشآهنگ و روایتی پرماجرا، جهانی اصیل از بازارهای شلوغ شام تا آرامش مقدس غدیر بازآفرینی کرده است. هر صحنه، گویی تابلویی است که بوی خاک، طنین گامهای کاروان و زمزمهی دعا را به جان خواننده میریزد.
در غدیر، جایی که بلال با صوت اذانش آسمان را میشکافد، این روایت به اوج خود میرسد. روزبه و سام، در لحظهای سرشار از شکوه، زیر سایهی پیامبر (ص) و در حضور امیرالمؤمنین علی (ع)، به بیعتی ابدی دست مییازند. این پیوند، که در قلب غدیر خم جوانه میزند، نهتنها برادری آنها را جاودانه میکند، بلکه ایمانشان را به نوری ماندگار بدل میسازد.
«در اسارت نفرت» فراتر از یک قصهی تاریخی است؛ آینهای است که برادری، بخشش و جستجوی حقیقت را در برابر چشمان خواننده مینهد. این رمان به نوجوانان میآموزد که حتی در زنجیرهای اسارت، امید و ایمان میتوانند دو بال رهایی باشند.
مخاطب پیشنهادی در اسارت نفرت، نوجوانانی هستند که به داستانهای تاریخی پرهیجان با پیامهای عمیق دربارهی خانواده، دوستی و ایمان علاقهمندند.
«در اسارت نفرت» روایتی است که از سایهی اندوه سر برمیآورد، اما در نور ایمان و برادری به شکوفایی میرسد.

رمان «آخرین مسابقه»، قلم زده ی عطیه سادات صالحیان،در دل تاریخ، خوانندگانش را به قصرهای پرشکوه و پرراز دوران هارونالرشید میبرد. این روایت تاریخی پرماجرا، قصهی تلما، کنیزی شجاع و تیرانداز است که در گرداب اسارت، راهی به سوی آزادی و حقیقت میجوید.
داستان از حرکت کاروانِ ارباب عمران و خانواده اش در بیابان جان میگیرد. تلما،به همراه پدر و مادرش در خدمت ارباب عمران و دخترش فاخته هستند.
تلما با شجاعت، زندگی فاخته را نجات میدهد. این دلاوری، او را به قصر باشکوه هارون میکشاند، اما شکوه قصر بهزودی به دام اسارتی تازه بدل میشود. در مسابقهای نفسگیر، تیراندازی تلما چشمها را خیره میکند و او را در برابر انتخابی سرنوشتساز قرار میدهد. آزادی خویش یا وفاداری به انسانیتی که در دلش جوانه زده. در این مسیر، تلما با محبتهایی روبهرو میشود که قلبش را به سوی نوری معنوی هدایت میکند.
عطیه سادات صالحیان با نثری روان و روایتی آهنگین، جهانی زنده از قصرهای عباسی بازآفرینی کرده است. از نسیم ملایمی که پردههای پنجره را میرقصاند تا بوی عود نیمسوختهای که در اتاقهای مجلل میپیچد، هر صحنه گویی خواننده را به قلب تاریخ میکشاند. تلما، با قلب پرشور و روح سرکشش، قهرمانی است که هر نوجوان میتواند در او، خود را ببیند. دختری گرفتار در زنجیرهای اسارت، اما در جستجوی آزادی و حقیقت.
لحظهای که تلما با خدیجه، خواهر امام رضا (ع)، روبهرو میشود، داستان به اوج خود میرسد. خدیجه، با قلب رئوف و کلام حکیمانهاش، تلما را در برابر رازهای قصر و حقیقت زندگیاش قرار میدهد. این دیدار، نهتنها تلما را از تاریکی نجات میدهد، بلکه پیوندی معنوی را در دل داستان میسازد که خواننده را به تأمل در رحمت و انسانیت وامیدارد.
«آخرین مسابقه» فراتر از یک داستان تاریخی است؛ روایتی است از شجاعت، وفاداری و پیروزی وجدان بر فریب. این رمان به مخاطبش میآموزد که حتی در تنگنای اسارت، یک انتخاب درست میتواند تیری باشد به سوی رهایی.
مخاطب این رمان نوجوانانی هستند که به داستانهای تاریخی پرهیجان با پیامهای ژرف دربارهی آزادی، وفاداری و ایمان علاقهمندند.
«آخرین مسابقه» قصهای است که از سایهی اسارت سر برمیآورد، اما با نور حقیقت و شجاعت به اوج میرسد.

رمان «راهی»، آفریده ی رضوان کفایتی، چون طوماری کهن در دل تاریخ گشوده میشود و خواننده را به مدینهی پس از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله میبرد؛ جایی که غبار اندوه شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بر کوچهها نشسته و هیاهوی سقیفه سرنوشت امت را به تاراج برده است. این رمان تاریخی، که با ظرافتی کمنظیر وقایع حساس قرن اول هجری را به تصویر میکشد، داستان حبیب است؛ جوانی که در سفری از انکار به بیعت با امیرالمؤمنین علی (ع) میرسد، در حالی که عشقی غیرمنتظره قلب و ایمانش را به بوتهی آزمایش میگذارد.
داستان در بستری از تلاطمهای تاریخی جان میگیرد. حبیب، فرستادهی خلیفهی اول، همراه دو مأمور دیگر از مدینه به یمن رهسپار میشود تا بیعت مردمان را برای خلافت بستاند. این مأموریت، که در ظاهر سفری سیاسی است، به زودی به مسیری پرپیچوخم بدل میشود که باورها و وفاداریهای حبیب را به چالش میکشد. در یمن، او در دام عشقی گرفتار میشود که چون آتشی، خاکستر تردیدهایش را شعلهور میکند و او را به بازنگری در حقیقت و عدالت وامیدارد. هر گام در این سفر، نهتنها حبیب را به امیرالمؤمنین (ع) نزدیکتر میکند، بلکه خواننده را در عمق احساس و تأمل غرق میسازد.
رضوان کفایتی با نثری خوشخوان و روایتی عمیق، جهانی اصیل از مدینه و یمن قرن اول هجری بازآفرینی کرده است. از عطر خاک کوچههای مدینه تا غبار دشتهای یمن، هر صحنه چنان ملموس است که گویی خواننده خود شاهد تلخیها و امیدهای آن دوران است. حبیب، قهرمان داستان، مردی است که در کشمکش میان وظیفه و حقیقت گرفتار شده؛ شخصیتی که با تردیدها، عشق و شجاعتش، آیینهای از سؤالات همیشگی بشر است. عشق او، که چون نوری در تاریکی داستان میدرخشد، نهتنها به روایت گرما میبخشد، بلکه پرسشهایی عمیق دربارهی وفاداری و فداکاری برمیانگیزد.
«راهی» با تکیه بر منابع تاریخی معتبر، داستانی خلق کرده که هم قلب را به تپش میاندازد و هم ذهن را به تأمل در عدالت، حقیقت و ایمان وامیدارد. این رمان، بیش از یک بازسازی تاریخی، دعوتی است به بازخوانی انتخابهایی که تاریخ را رقم زدند و هنوز در گوشههای قلب ما طنیناندازند.
مخاطب پیشنهادی راهی، بزرگسالانی هستند که به رمانهای تاریخی با درونمایههای عمیق عاطفی، معنوی و پرسشهای فلسفی علاقهمندند.
«راهی» قصهای است که از خاکستر تردید زاده میشود، اما با شعلهی عشق و ایمان به سوی حقیقت اوج میگیرد.

رمان «یرحا»، قلم زده ی سمانه خاکبازان، چون ستارهای در آسمان تاریخ میدرخشد و خوانندهی نوجوان را به شهر مرو در دوران ولیعهدی امام رضا (ع) میکشاند؛ جایی که عطر مناظرات علمی، غوغای بازارها و زمزمههای معنوی در هم میآمیزند. این اثر، با پیوند هنرمندانهی تاریخ و تخیل، روایتگر سفری عمیق و پرماجراست که از کابوسی مرموز آغاز میشود و به نوری از حقیقت میرسد.
داستان با کابوسی هولناک گشوده میشود که هر شب ذهن یرحا، دختری یهودی و کنجکاو، را به اسارت میگیرد: عمارتی فروریخته که بوی مرگ میدهد، نالهای که گاه زوزهی باد است و گاه فریادی انسانی. این کابوس، چون نخی نامرئی، داستان را پیش میبرد و یرحا را، چه در خواب و چه در بیداری، به سوی سرنوشتش هدایت میکند. یرحا به همراه پدرش، حارث، و ندیمهی وفادارش، ایلا، به مرو سفر میکند تا به هاران، پدربزرگش، که در این شهر منتظرشان است، بپیوندد. اما سایهی راحیل، مادر ازدسترفتهی یرحا، همچنان بر قلب او سنگینی میکند. در مرو، یرحا با کلام و کردار والای امام رضا (ع) روبهرو میشود و پرسشهایش دربارهی هویت، عشق و حقیقت او را به سفری تنها اما روشنگر میکشاند.
سمانه خاکبازان با بهرهگیری از منابع تاریخی معتبر، مانند «عیون اخبار الرضا»، جهانی چنان زنده و باورپذیر خلق کرده که خواننده خود را در کوچههای مرو، میان مناظرات پرشور و عمارتهای رازآلود مییابد. توصیف صحنههایی چون عمارتی مرگزده که کابوسهای یرحا را شکل میدهد، چنان نفسگیر است که ضربان قلب خواننده را تندتر میکند. این کابوسها نهتنها به داستان هیجان میبخشند، بلکه بازتابی از تردیدها و ترسهای درونی یرحا هستند که با نور دانش و محبت امام رنگ میبازند.
یرحا، قهرمان داستان، قلبی تپنده به رمان میدهد. او دختری است که هر نوجوان میتواند با او همذاتپنداری کند: پرشور، پرسشگر و درگیر سوالهای بزرگ زندگی. ایلا، ندیمهی او، چون دوستی صمیمی، گرما و همراهی به داستان میافزاید، و یاد راحیل، مادر یرحا، لایهای عاطفی و عمیق به روایت میبخشد.
«یرحا» برای مخاطب نوجوان، بیش از یک قصهی تاریخی است؛ دعوتی است به شجاعت در پرسیدن و جستجوی حقیقت. این رمان با نثری روان، داستانی پرکشش و پیامی الهامبخش، نهتنها پنجرهای به فرهنگ و اندیشهی دوران عباسی میگشاید، بلکه به خواننده میآموزد که حتی تاریکترین کابوسها میتوانند راهی به سوی روشنایی باشند.
مخاطب پیشنهادی این اثر نوجوانانی هستند که به رمانهای تاریخی با درونمایهی معنوی و پرسشهای فلسفی علاقهمندند و از قصههای پرماجرا لذت میبرند.
«یرحا» قصهای است که از کابوس زاده میشود، اما با نوری از حقیقت و خودشناسی به پایان میرسد.

زیر گنبد طلایی آقا، قلبم تند میزد و دستهایم میلرزید. تکه کاغذی جز برگه عابربانک همراهم نبود. با خطی لرزان پشتش نوشتم: «من دختر دمِ بخت دارم، نمیتونم براش جهیزیه تهیه کنم. درموندهام.» آن را به دست مردی با نگاه مهربان سپردم، کسی که زائران با احترام به سویش میشتافتند و آقای رئیسی صدایش میزدند.
حالا وانتی پر از اسباب زندگی جلوی خانهمان ایستاده و من، هنوز ساک سفرم را زمین نگذاشتهام.

مارگون زیر بارون
از پنجرهی شکستهی کلبهی همسایه، که شبهایم را در آن به صبح میرساندم، به کوچههای گلی خیره شده بودم. باران آرام بر خاک مارگون مینشست، انگار اشک آسمان بود که زخمهای زمین را نوازش میکرد.نسیم سرد بوی گل و لای را در هوا میچرخاند و سرمایی استخوانسوز، چون چنگالی، قلبم را میفشرد. سهیل در گوشهای روی گلیمی کهنه کز کرده بود، با انگشتهای کوچکش خطوطی خیالی روی زمین میکشید. سه سال پیش، وقتی سیل همهی داراییام را شُست، گمان میکردم دیگر چیزی جز این سرما برایم نمانده. خانهام، دیوارهایی که با دستان خودم و شکرالله بالا برده بودیم، تلی از گچ و خاک شد. شکرالله را همان سیل از من گرفت. من و سهیل ماندیم با چادری سیاه که آفتاب رنگش را بلعیده بود.
هر روز به ویرانههای خانهام مینگریستم، به دیوار کجی که با ترکهای عمیقش هنوز ایستاده بود، چون دوستی کهنه که نمیخواست تنهایم بگذارد. دیگر امیدی نداشتم. هر شبی که زیر باران خیس میشدم و سهیل از سرما به گریه میافتاد، امید تنها کلمهای بود که برایم غریبه بود و معنایش در باد گم میشد. شبها، وقتی سهیل در آغوشم به خواب میرفت، به سقف ترکخوردهی کلبه خیره میشدم و به روزهایی فکر می کردم که خانهمان پر از صدای خنده بود.
در غروبی پاییزی، همهمهی مردم کوچه را پر کرد، چون موجی که ناگهان بلند شود. از لای در نگاه کردم. مردی با چکمههای گلی، عبا و عمامهای سیاه، از پیچ کوچه پدیدار شد. نه ماشینهای براق دورش بودند، نه آدمهای پر سر و صدا. تنها بود، با نگاهی که چیزی را در قلب این خاک میجست. سید ابراهیم می خواندنش. میگفتند از پایتخت آمده. قلبم تپید. باز هم یکی که قول میدهد و میرود؟ اما خستگی از سکوت، مرا به سویش کشاند.
سهیل را در آغوش گرفتم، چادرم را صاف کردم و در میان جمعیت پیش رفتم. زنها و بچههایی با دستهای سرخ از سرما دورش حلقه زده بودند. گفتم: «آقا، سیل چند سال پیش همهچیزمون رو برد. شوهرمم که دیگه نیست. من و این بچه، زیر آسمون، زیر همین بارون، شبامون رو صبح کردیم.» صدایم لرزید، از بغضی که سالها در سینهام نگه داشته بودم.
سید ابراهیم قدمهایش را آهسته کرد، انگار میخواست هر کلمهام را به ذهنش بسپارد. به خرابههای خانهام نگاه کرد: دیوار کج، سقفی که تلی از چوب و گچ شکسته بود. پرسید: «این ویرانی مال چه وقتیه، دخترم؟» گفتم: «چند سال پیش، سیل اومد، همهچیز رو شست. دهیار قول داد، یکی با کتوشلوار اومد، عکس گرفت، ولی هیچکس برنگشت.» نگاهم به زمین چسبید.
لحظهای ساکت شد. دستیارش گفت: «حاج آقا، برنامهی بعدی توی شهر منتظره.» ولی سید ابراهیم انگار در دنیای دیگری بود. قدم گذاشت سمت دیوار، دستش را روی کاهگل خیس کشید، گویی میخواست قصهی خانه را با گوشهای خودش بشنود. به مرد پشت سرش گفت: «تیمی برای بازسازی، همین امروز، باید بیاد اینجا. این خونه باید سرپا بشه.» آن مرد، که بعداً فهمیدم فرماندار است، گفت: «حاج آقا، این یه مورد خاصه، بودجهی کلی میخواد.» سید ابراهیم به سهیل نگاه کرد و گفت: «خاص بودنش اینه که این مادر تنهاست. این بچه نباید زیر بارون بلرزه.»
عمو حسن، عصا به دست، زیر لب گفت: «اینم یه قول دیگهست، میره و یادش میره.» سید ابراهیم به چشمانش نگاه کرد و گفت: «اگه خونه درست نشد، خودت بیا پیدام کن، بگو سید قولش رو شکست.» خندهی عمو حسن در سکوت گم شد.
آن شب، زیر سقف کلبهی همسایه، خواب به چشمانم نیامد. سهیل آرام نفس میکشید، اما من به دیوارهای خیالی خانهام فکر میکردم. به خودم گفتم: «مریم، بازم داری دلت رو خوش میکنی.» ولی نوری کوچک در دلم سوسو میزد.
چند روز بعد، صبح ابری مارگون هنوز در خواب بود که صدای چکش و بیل مرا از جا پراند. با سهیل به کوچه دویدم. کارگرها آجر روی آجر میگذاشتند. دیوارهای خانهام جان میگرفتند. سهیل ذوق کرد، با انگشتهای کوچکش آجرها را نشان داد و گفت: «مامان، خونمون!» قلبم سبک شد، چون پرندهای که از قفس پر بکشد.
روزها و شبها پی هم آمدند و رفتند. غروبی بارانی در حیاط خانهام نشسته بودم، سهیل با تکهچوبی بازی میکرد و باران بر سقف میخورد. دیوارهای نو و پنجرهای که سرما را راه نمیداد، هنوز هم گرمابخش دلم بود. این بار باران برایم خبری آورده بود و سرمایش چون سوزی سرد زیر پوستم خزید.
“انالله و انا الیه راجعون..خادم الرضا، خادم جمهور ایران، سید ابراهیم رئیسی ،در راه خدمت به مردم ایران به شهادت رسید.”
سرمایی آشنا، چون روزهای پیش از آمدنش، به قلبم چنگ انداخت. سهیل را در آغوش گرفتم، که بیخبر از همه جا میخندید. به دیوارها نگاه کردم و زیر لب گفتم: «این خونه،به نفس تو گرمه حاج آقا »
در کوچههای مارگون، قصهی دیوارها همیشه زنده است،قصهی مردی که با آمدنش سرما را بُرد و با رفتنش، سرمایی ابدی به جا گذاشت.
آن شب، مدینه در پوست خود نمیگنجید؛ ستارهها پایینتر آمده بودند و نسیم، عطر گلهای بهشتی را در کوچهها میپاشید. از خانهای ساده، نوری سر کشید و آسمان را شرمنده کرد. کودکی زاده شد، علی نام گرفت، و قلبها بیآنکه بدانند چرا، به تپش افتادند. نخلها سر به هم ساییدند، جویبارها زمزمه کردند، و حتی آهوان دشت، دورتر، انگار در انتظار پناه آن نور، بیقرار دویدند.
میلادش نوید مهری بود که روزی بیابانها را هم در آغوش میکشید، و مدینه آن شب، در شوقش غرق خنده و اشک شد.
توی کافهی «کتاب و قهوه»، عطر اسپرسو همهجا پیچیده بود. هدفونمو مرتب کردم، میکروفن رو نزدیکتر بردم و گفتم: «سلام، شنوندههای قصهگرد! امروز میخوام از سیمین دانشور بگم، نویسندهای که انگار ایرانو تو قلمش زنده کرده.»
با ذوق گفتم: «اولین کتابی که ازش خوندم سووشون بود. داستان زری و یوسف تو شیراز، وقتی جنگ جهانی دوم همهچیزو بههم ریخته. زری از ترس به شجاعت میرسه. انگار دانشور داره بهم میگه تو دل سختی هم میشم قوی.»
لیوان قهوهمو گرفتم و ادامه دادم: «بعد رفتم سراغ جزیرهی سرگردانی و ساربان سرگردان. پر از آدمای گمشدهست. هستی، شخصیت اصلی، انگار خود منه وقتی گنگم. ایران بعد از انقلاب، عشق و سیاست قاطی هم. حس میکنم تو خیابونای تهران راه میرم.»
یه مشتری کافه نزدیکتر اومد، انگار گوشش به من بود. خندیدم و گفتم: «اگه داستان کوتاه بخوای، به کی سلام کنم؟ رو بخون. قصهی آدمای سادهست، مثل بقال سر کوچه. داستان «انیس» تو این مجموعه انگار یه تیکه از زندگیه.»
صدام گرمتر شد: «برای تاریخدوستا، از پرندههای مهاجر بپرس یه گوهره. دانشور اینو آخرای عمرش نوشته، پر از حسرت و خاطره. یا شهری چون بهشت، که تهران قدیمو زنده میکنه، پر از بوی نون تازه.»
یکی از ته کافه گفت: «اولین کارش چی بود؟» جواب دادم: «آتش خاموش! داستانای جوونیش، ولی انگار یه شعله تو دلم روشن میکنه.»
وسط پادکست، گوشیم ویبره رفت. ایمیلی از یه آرشیو ادبی بود. نفسم بند اومد. گفتم: «وای، باورم نمیشه! همین الان یه مصاحبهی قدیمی از دانشور برام فرستادن. سال ۱۳۵۲، دربارهی به کی سلام کنم؟. گفته اسم شخصیتای داستاناشو از آدمای واقعی محلهش، مثل مغازهدارا و همسایهها، گرفته. حتی یه چایفروش به اسم اکبر واقعاً تو کوچهشون بوده! من اینو نمیدونستم!»
کافه پر از همهمه شد. ادامه دادم: «دانشور فقط قصه ننوشت. غروب جلال رو دربارهی جلال آل احمد نوشته، پر از عشق و غم. ترجمهی باغ آلبالوی چخوفش انگار روح خودشه. مقالههاش، مثل بشنو از نی، پر از فکرای عمیقه.»
پادکست تموم شد. گفتم: «دانشور هنوز باهامون حرف میزنه. بخونیدش.» کافه پر از کف شد، ولی من هنوز تو فکر اکبر چایفروش بودم.