نویسنده: سمانه اعتمادی جم

  • داستانک خوانی

    داستانک خوانی حرم امامزاده صالح ،بیستم مرداد ۱۴۰۳
  • آخرین ناصر

    ندای ‘هل من ناصر’ پدر را شنید، با آخرین رمقی که داشت گریست، دعوت حق را لبیک گفت.

  • کل ارض کربلا

    کربلا سال ۶۱ هجری
    علی اصغر در آغوش پدر، تیر، سکوت.


    غزه سال ۱۴۴۵ هجری
    نوزادی در آغوش مادر، بمباران، سکوت.

  • سایه ی سر


    همیشه سایه ی سرش بود حتی روی نیزه.

  • میهمان

    همیشه سرِ رقیه در بغل بابا بود؛
    این بار سرِ بابا در بغل رقیه…

  • آخرین زمزمه عشق

    -عبداله، بسترم را در حیاط زیر آفتاب قرار بده. به زودی به خدمت جدم رسول الله میرسم.
    زینب سلام الله علیها در بستر که دراز کشید، خرقه ی خونین حسین را طلب کرد. آن را بر سینه نهاد و در آخرین نفس نام زیبای حسین را بر لب راند و جان به جانان تسلیم کرد.

  • شاهدانِ خاموش

    ما، شاهدانِ خاموشِ لحظاتِ آخر هستیم. اولین‌مان با تیری زاده شد که از چپ آمد، درست نزدیک قلبش. حس کردیم چگونه نفس در سینه‌اش حبس شد، اما استوار ماند.
    دومی، سومی، چهارمی… هر کدام داستانی داشتیم. یکی از برخورد نیزه می‌گفت، دیگری از ضربه شمشیر. تعدادمان بیشتر و بیشتر می‌شد، اما او همچنان ایستاده بود. هر چه نباشد پسرِ فاتحِ خیبر بود.

    از میانمان، خون گرم جاری بود. می‌دیدیم چگونه قطرات سرخ بر خاک تفتیده کربلا می‌چکید و زمین را رنگین می‌کرد. هوا پر بود از غبار و فریاد.
    ناگهان، با ضربه‌ای سهمگین از پشت، زانوهایش خم شد. اما هنوز ایستاده بود. صدای نفس‌های منقطعش را می‌شنیدیم: “لا حول و لا قوه الا بالله.”
    آفتاب سوزان از میان ما می‌تابید و زخم‌ها را می‌سوزاند. دست‌هایش می‌لرزید، اما شمشیر را محکم گرفته بود. دیدیم چگونه نگاهش به سوی خیمه‌ها چرخید، جایی که صدای گریه ی کودکان می‌آمد.

    آخرین ضربه، سهمگین‌تر از همه. از میان ما، تیری گذشت و در گلویش نشست. حس کردیم چگونه نفسش برید. پاهایش سست شد و بر زمین افتاد.

    اکنون ما، چشم‌هایی شده‌ایم که آسمان را می‌بینیم. آسمانی که انگار می‌گرید. خورشید از میان ما، چهره‌اش را می‌بوسد. و ما، شاهدان خاموش، داستان این عشق و ایثار را تا ابد روایت خواهیم کرد. خواستند با ربودنمان خفه مان کنند اما هر شاهد به وقتش شهادت خواهد داد آنچه از سرگذرانده را.

  • راوی روزِ دهم

    من، جامه‌ای ساده از کتان، زرهی از دختر پیغمبر، امروز شاهد بزرگترین حماسه تاریخم. صبح زودِ روزِ دهم، وقتی او مرا به تن کرد و یاد وصیت مادرش افتاد، نجوایش را شنیدم: “امروز، روز شهادت است.”
    هر قدم که برمی‌دارد، تپش قلبش را حس می‌کنم. آرام است، اما مصمم. گرمای آفتاب کربلا را حس می‌کنم، اما گرمای ایمانش سوزان‌تر است.
    صدای شیهه اسب‌ها و فریاد جنگجویان از هر سو می‌آید. ناگهان، اولین تیر مرا می‌شکافد. درد را حس می‌کنم، اما او استوار است. تیرها پی در پی می‌آیند و من، تکه تکه می‌شوم.
    هر زخمی که بر من وارد می‌شود، انگار بر قلب تاریخ حک می‌شود. من شاهدم که چگونه او با هر ضربه، بلندتر از نام خدا یاد می‌کند.
    حالا، خونش مرا در بر گرفته. من دیگر سفید نیستم، سرخم؛ سرخِ سرخ. هر تار و پودم داستانی از عشق و ایثار را فریاد می‌زند.
    لحظات آخر است. او به زمین می‌افتد و من، آخرین آغوشش می‌شوم. حس می‌کنم روحش از من عبور می‌کند، به سوی آسمان. حالا من روایتگرِ همیشگی روزِ دهم هستم هر چند مرا با خود به تاراج ببرند.

  • پنجره های حقیقت

    هفتاد و دو تن بودیم، هفتاد و دو زخم بر پیکرِ حقیقت. من، اولین زخمی بودم که پیدا شدم، نزدیک قلبِ نازنین ش.
    تیری با شتاب آمد و مرا بر  جامه ی مقدس حضرت نشاند. دردش را حس کردم، اما استواری‌اش را بیشتر.
    برادرانم یکی پس از دیگری پدیدار شدند. هر کدام داستانی داشتند؛ یکی از نیزه می‌گفت، دیگری از شمشیر. اما همه از عشقی می‌گفتند که در چشمان حضرت می‌دیدند.

    آخرین برادرم که پیدا شد، نفس‌های حضرت به شماره افتاده بود. حس کردیم چگونه قامتش خم شد، اما روحش نه. خونش ما را در بر گرفت، گویی می‌خواست ما را شاهد بگیرد.
    شاهدی که به یغما رفت. اما اکنون پس از قرن‌ها، ما همچنان شاهدیم، شاهدِ عشقی که مرز زمان را درنوردیده.

  • چشم روشنی


    طبق معمول پستچی بود که بی وقت زنگ خانه را به صدا درآورده بود. هنوز هم از شنیدن جمله ی “بسته دارید بیایید تحویل بگیرید” تن و بدنم می لرزد چون باید در چشم برهم زدنی مهیای بیرون رفتن شوی با رعایت حجاب کامل و مراعات حال پستچی که زیر آفتاب یا برف و سرماست. تازه این بار که اصلا منتظر بسته ای هم نبودم. خود را به سرعت به دم در رساندم ولی با دیدن نام فرستنده همه چیز از یادم رفت، حتی به پستچی سلام هم نکردم. دوست داشتم کسی تکانم بدهد که باور کنم خواب نیستم. نمی‌دانم پستچی کی رفت و تا چند دقیقه دم در بودم.
    فقط چشمم به بسته ای بود که در بغل داشتم.
    فرستنده : دفتر مقام معظم رهبری (۱۵۵۵-۱۳۱۸۵)

    چندروزی به مراسم ازدواجمان مانده بود. میان ازدحام برنامه های روزهای منتهی به جشن، دعوت نامه ای همراه کارت عروسی برای حضرت ماه فرستادم که آقا جانم،سرتان سلامت، می‌دانم خواسته ای دور از ذهن دارم اما مگر می‌شود زندگی جدیدم را بدون حضور عطر یاد شما و دعای جنابتان تصور کنم. منت بر سرمان بگذارید و دعای خیرتان را بدرقه ی راهمان کنید.
    یک سال از زمان ارسال نامه می‌گذشت و من که فقط از رهبرم دعایی توشه ی راه میخواستم با عنایت ویژه از جانب حضرتشان مواجه شده بودم.
    کلام الله مجید، نامه ای سراسر مهر همراه با آرزوی خوشبختی و عاقبت به خیری،کتاب مطلع عشق ، چادری مشکی…


    حالا که ۱۰ سال از آن روزِ طلایی می‌گذرد در آستانه ی چهل سالگی به همراه دخترانم ورق میزنم دفترچه ی ایام را و زیر لب زمزمه می کنم که آقا جان همیشه آرزو داشتم کاری کنم کارستان که به چشمتان و چشم مولایمان بیایم، سخنان تان را با گوش جان می شنیدم که بدانم کدام عرصه را با توجه به علاقمندی م می توانم برای سربازی انتخاب کنم که رسیدم به فراگیری تاریخ که یکی از پرکاربردترین سفارش هایتان به جوانان بود. رشته ی تاریخ را انتخاب کردم و آموختم. سپس دنبال آموختن ابزار بروز و ظهورِ آنچه فراگرفته بودم رفتم که نوشتن بود و هم اکنون در حال آموختنم، که شایسته تر بنویسم و روزی با دیدن تقریظ تان اول کتابم به آرزویم برسم که باز در این عرصه محتاج دعای خیرتان هستم.

    راستی آقاجان یادم رفت بگویم با بسته ای که از کوی تان آمد، نه تنها چشممان بلکه دلمان هم روشن شد به لطف سرشارتان.