
تَنش آنقدر ارزشمند بود که تُن ها به پایش بمب افکندند. سنگرش آنقدر محکم بود که دست به دامنِ سنگرشکن شدند در حالی که نمیدانستند او فرزندِ خیبرشکن بوده. حال مانده اند چه کنند با تفکرش، همرزمانش، حزب الله ش.

تَنش آنقدر ارزشمند بود که تُن ها به پایش بمب افکندند. سنگرش آنقدر محکم بود که دست به دامنِ سنگرشکن شدند در حالی که نمیدانستند او فرزندِ خیبرشکن بوده. حال مانده اند چه کنند با تفکرش، همرزمانش، حزب الله ش.

همیشه او، واگنها را پُر می کرد. این بار جسمش به تنهایی، واگنی را پُر کرد.

ندای ‘هل من ناصر’ پدر را شنید، با آخرین رمقی که داشت گریست، دعوت حق را لبیک گفت.
کربلا سال ۶۱ هجری
علی اصغر در آغوش پدر، تیر، سکوت.
غزه سال ۱۴۴۵ هجری
نوزادی در آغوش مادر، بمباران، سکوت.
همیشه سایه ی سرش بود حتی روی نیزه.
همیشه سرِ رقیه در بغل بابا بود؛
این بار سرِ بابا در بغل رقیه…
-عبداله، بسترم را در حیاط زیر آفتاب قرار بده. به زودی به خدمت جدم رسول الله میرسم.
زینب سلام الله علیها در بستر که دراز کشید، خرقه ی خونین حسین را طلب کرد. آن را بر سینه نهاد و در آخرین نفس نام زیبای حسین را بر لب راند و جان به جانان تسلیم کرد.
ما، شاهدانِ خاموشِ لحظاتِ آخر هستیم. اولینمان با تیری زاده شد که از چپ آمد، درست نزدیک قلبش. حس کردیم چگونه نفس در سینهاش حبس شد، اما استوار ماند.
دومی، سومی، چهارمی… هر کدام داستانی داشتیم. یکی از برخورد نیزه میگفت، دیگری از ضربه شمشیر. تعدادمان بیشتر و بیشتر میشد، اما او همچنان ایستاده بود. هر چه نباشد پسرِ فاتحِ خیبر بود.
از میانمان، خون گرم جاری بود. میدیدیم چگونه قطرات سرخ بر خاک تفتیده کربلا میچکید و زمین را رنگین میکرد. هوا پر بود از غبار و فریاد.
ناگهان، با ضربهای سهمگین از پشت، زانوهایش خم شد. اما هنوز ایستاده بود. صدای نفسهای منقطعش را میشنیدیم: “لا حول و لا قوه الا بالله.”
آفتاب سوزان از میان ما میتابید و زخمها را میسوزاند. دستهایش میلرزید، اما شمشیر را محکم گرفته بود. دیدیم چگونه نگاهش به سوی خیمهها چرخید، جایی که صدای گریه ی کودکان میآمد.
آخرین ضربه، سهمگینتر از همه. از میان ما، تیری گذشت و در گلویش نشست. حس کردیم چگونه نفسش برید. پاهایش سست شد و بر زمین افتاد.
اکنون ما، چشمهایی شدهایم که آسمان را میبینیم. آسمانی که انگار میگرید. خورشید از میان ما، چهرهاش را میبوسد. و ما، شاهدان خاموش، داستان این عشق و ایثار را تا ابد روایت خواهیم کرد. خواستند با ربودنمان خفه مان کنند اما هر شاهد به وقتش شهادت خواهد داد آنچه از سرگذرانده را.
من، جامهای ساده از کتان، زرهی از دختر پیغمبر، امروز شاهد بزرگترین حماسه تاریخم. صبح زودِ روزِ دهم، وقتی او مرا به تن کرد و یاد وصیت مادرش افتاد، نجوایش را شنیدم: “امروز، روز شهادت است.”
هر قدم که برمیدارد، تپش قلبش را حس میکنم. آرام است، اما مصمم. گرمای آفتاب کربلا را حس میکنم، اما گرمای ایمانش سوزانتر است.
صدای شیهه اسبها و فریاد جنگجویان از هر سو میآید. ناگهان، اولین تیر مرا میشکافد. درد را حس میکنم، اما او استوار است. تیرها پی در پی میآیند و من، تکه تکه میشوم.
هر زخمی که بر من وارد میشود، انگار بر قلب تاریخ حک میشود. من شاهدم که چگونه او با هر ضربه، بلندتر از نام خدا یاد میکند.
حالا، خونش مرا در بر گرفته. من دیگر سفید نیستم، سرخم؛ سرخِ سرخ. هر تار و پودم داستانی از عشق و ایثار را فریاد میزند.
لحظات آخر است. او به زمین میافتد و من، آخرین آغوشش میشوم. حس میکنم روحش از من عبور میکند، به سوی آسمان. حالا من روایتگرِ همیشگی روزِ دهم هستم هر چند مرا با خود به تاراج ببرند.